سحر وب

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

سحر وب

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

دستم به خورشید نمی رسد

دستم به خورشید نمی رسد




نمی توانم به ابرها دست بزنم، هرگزبه خورشید نرسیده ام.
هیچگاه کاری را که تو می خواستی انجام نداده ام.
دستم را تا جایی که میتوانستم دراز کردم شاید بتوانم آنچه را که تو میخواستی به دست آورم.
انگار که من آن نیستم که تو میخواهی.
برای اینکه نمیتوانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم.
نه، نمی توانم ابرها را لمس کنم یا به خورشید برسم.
نمی توانم به عمق افکارت راه یابم و خواستهای تو را حدس بزنم.
برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی، کاری از من بر نمی آید.
می گویی آغوشت باز است،
اما برای چه کسی.
نمی توانم فکرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم.
نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افکارت پی ببرم.

دلم می خواهد کسی را بیابی تا بتواند کارهای نا تمام مرا به انجام برساند.
راهی را که من نیافتم، او بیابد و برای تو دنیای بهتری بسازد.
کاش کسی را بیابی، کسی که بی پروا باشد و بر تو غلبه کند.
اندیشه هایت را که همواره در تغییر است، به سمتی هدایت کند
و روح تو را که همواره در پرواز است، آزاد سازد.
اما من نمی توانم...نمی توانم.

نمی توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگی پا بگذاری.
نمی توانم زمینهای بی حاصلت را دوباره سبز کنم.
نمی توانم بار دیگر درباره ی آنچه قرار بود چنان باشد و اکنون چنان نیست، حرف بزنم.
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانیت.
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را جوان کنم.

پس با من وداع کن و به پشت سرت نگاه نکن،
هر چند در کنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم.
افسوس! من آن نیستم که بتواند با تو سر کند.
اگر کسی از حال و روز من پرسید بگو، زمانی با من بود.
اما هیچگاه دستش به ابر ها و به خورشید نرسید.
نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم.
(شل سیلوراستاین)