سحر وب

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

سحر وب

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

برنامه ریزی! یا هذیان های شبانه





الان ساعت 2:20 دقیقه روز چهارشنبه است به عبارتی شب سه شنبه که فرداش میشه چهارشنبه! برای بعضی ها چهارشنبه است و برای بعضی ها هنوز سه شنبه تمام نشده و برای اکثر مردم امروز!؟ امروز چی دارم میگم برای اکثر مردمی که الان خواب هستن الان نه روز و نه شب و نه! وقتی خوابیدیم مگر زمان و مکان برای ما فرقی میکنن؟ مگر فرق میکنه توی بهشت هستیم یا توی جهنم؟ توی پر قو خوابیدیم یا روی زمین سفت و سخت! اصلا مگر ما فکر هم می کنیم که این چیزها را هم بفهمیم؟ مگر نه این است که شب روی تخت خواب دراز میکشیم و برای فردایی که هنوز نیامده نقشه می کشیم و به فرصت هایی از دست داده دیروز غبطه می خوریم و یهو بدون اینکه خودمان هم بدانیم با صدایی از خواب میپریم! صدا می تونه صدای زنگ ساعت باشه و یا صدای مهربان مادر! بیدار شو ... اول با خودت فکر می کنی که داری خواب می بینی چطور ممکنه؟ تو که سرت را روی بالش گذاشتی ساعت مگر 10 یا فوقش 11 نبود؟! اما وقتی چشمت را باز می کنی در کمال ناباوری می بینی که الانه خورشید طلوع کنه و تو هنوز داری به این فکر می کنی که فردا چه بکنی! امروز یک آقایی توی تلوزیون داشت در مورد برنامه ریزی حرف میزد و همش از اینکه باید توی زندگی برنامه داشت و در هر صورت به برنامه های نوشته شده عمل کرد داد سخن میداد! با خودم گفتم منهم برای فردام برنامه می نویسم ...
ساعت 7 بیدار می شوم... ساعت 7:30 اگر خواب از سرم بپره صبحانه می خورم ... ساعت 8 میروم دانشگاه ... ساعت 9 همراهم زنگ میزنه! مادرمه میگه بیا خونه برات خواستگار می خواد بیاد!!!!!!... ساعت 10 خانه هستم ... 11 آقا داماد خوشبخت با اسب سفید آمده خونه ما ...



ساعت 12 همه چیز تمومه و ساعت 13 سفره پهن میشه! منظورم سفره عقده ... 13:30 میگم بله 13:33 آقا دادماد خوشخبت هم میگه بله ... ساعت 14 میریم بازار و هر چی برای یک زندگی لازمه را میخریم (‌چون من خیلی به این چیزها وسواس دارم این مورد سه ساعت طول میکشه) ساعت 17 با هم میشینیم برنامه کودک تلوزیون را نگاه می کنیم ساعت 18 برنامه تمام شده و ما مراسم عروسی را شروع میکنیم و تا ساعت 11 برنامه ما ادامه داره ... ساعت 12 دوتایی مثل دو تا مرغ عشق توی خونه خودمان میپریم روی رخت خواب و در آغوش هم ... خب اون وقت حساس سر میرسه و ساعت زنگ میزنه و مامانت سرت داد میکشه که دیر شد و بیدار نشی نمازت قضا میشه! از خواب که بیدار میشی بالشی را که تا صبح در آغوش داشتی را پرت می کنی به گوشه ای از اتاق و با خودت می گی: مگر زندگی دست خودمه که بخوام براش برنامه بنویسم!! مگر توی خواب ...
- یک هفته با خودت کشتی میگیری که مثلاَ این هفته جمعه می خوای بری کوه! هی برنامه ریزی می کنی و وسایل مورد نیاز را میخری و همه چیز برای یک جمعه خوب کنار جویبار روی کوه الوند جوره ! شب می خوابی و صبح هنوز چشم از خواب باز نکرده تلفن زنگ میزنه و بهت خبر میدن که مادر بزرگت دیشب فوت کرده و ...
وای کدام را بگم حالا نگی این چه مزخرفاتی است که نوشتی ... چون امشب حال درست و حسابی ندارم و از عصر تا یک ساعت پیش داشتم توی کارهای خونه داشتم به مامانم کمک می کردم حسابی خستم و قاطی می کنم ... وبلاگ خودمه و هر چی دلم بخواد توش می نویسم و به کسی هم مربوط نیست! خوب دولت هم این حق را برای امثال من محفوظ داشته و این حق را بهم داده که وبلاگم را ثبت نکنم ..... تو چی می گی؟؟؟؟؟؟؟ نگو خودم حدس میزنم ... هذیان های شبانه !!! پا شم بخوابم و مگر الان وقت وبلاگ نوشتنه؟
نظرات 3 + ارسال نظر
~سحر~ پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 03:52 ق.ظ http://Saharam.Blogsky.com

خیلی خب خانوم! چه خبره! یه نفس عمیق بکش......!
الآن هم ساعت ۳:۵۰ دقیقه صبح می باشد! یا شب می باشد؟ کی می باشد!؟

رزا سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1387 ساعت 01:57 ب.ظ

اینوبلاگ بد نبودخوب بود

chanel handbags چهارشنبه 10 شهریور 1389 ساعت 05:35 ق.ظ http://www.buybagshere.com

3q

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد