سحر وب

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

سحر وب

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

این پست وبلاگ عکس سحر وب می باشد


Lee Young Ae - آلبوم شماره 2 لی یانگ آئی


*


سریال جواهری در قصر - یانگوم بزرگ - لی یانگ آئی


تعداد عکس 20 قطعه -
آلبوم
عکس وبلاگ سحر وب



[saharweb_Lee+Young+Ae+005.jpg]


Lee Young Ae [01]



[saharweb_Lee+Young+Ae+007.jpg]



Lee Young Ae [02]



[saharweb_Lee+Young+Ae+008.JPG]



Lee Young Ae [03]



[saharweb_Lee+Young+Ae+011.jpg]



Lee Young Ae [04]



[saharweb_Lee+Young+Ae+015.jpg]



Lee Young Ae [05]



[saharweb_Lee+Young+Ae+017.jpg]



Lee Young Ae [06]



[saharweb_Lee+Young+Ae+001.jpg]



Lee Young Ae [07]



[saharweb_Lee+Young+Ae+009.jpg]



Lee Young Ae [08]



[saharweb_Lee+Young+Ae+012.jpg]



Lee Young Ae [09]



[saharweb_Lee+Young+Ae+013.jpg]



Lee Young Ae [10]



[saharweb_Lee+Young+Ae+002.jpg]



Lee Young Ae [11]



[saharweb_Lee+Young+Ae+016.jpg]



Lee Young Ae [12]



[saharweb_Lee+Young+Ae+018.jpg]



Lee Young Ae [13]



[saharweb_Lee+Young+Ae+019.jpg]



Lee Young Ae [14]



[saharweb_Lee+Young+Ae+003.jpg]



Lee Young Ae [15]



[saharweb_Lee+Young+Ae+004.jpg]



Lee Young Ae [16]



[saharweb_Lee+Young+Ae+010.jpg]



Lee Young Ae [17]



[saharweb_Lee+Young+Ae+006.jpg]



Lee Young Ae [18]



[saharweb_Lee+Young+Ae+014.jpg]



Lee Young Ae [19]



[saharweb_Lee+Young+Ae+020.jpg]



Lee Young Ae [20]


*



Lee Young Ae - آلبوم شماره 2 لی یانگ آئی



سریال جواهری در قصر - یانگوم بزرگ - لی یانگ آئی


تعداد عکس 20 قطعه -

شروع بکار وبلاگ جدیدم

سلام

وبلاگ جدیدی را شروع کردم که قراره توش فقط عکس بگذارم! فقط یک توضیح کوتاه بدم و آنهم اینکه ممکنه عکس خودت را توی این عکس ها یک روز پیدا کنی اما از عکس پرنو و سکسی خبری نیست و اگر دلت همچین عکس هایی را می خواهد از اینجا برگردی به نفعته...

بازیگران - خواننده گان خارجی و ایرانی - آدم های مشهور - آدم های ناشناس - وبلاگ نویسان - سیاستمداران - کودکان - زنان و مردان - حیوانات ...

من یک آرشیو تقریبا کاملی از عکس را طی سالیان کاوشم توی اینترنت جمع کردم و حالا دوست دارم آنها را در موضوعات مختلف در اختیار دیگران قرار بدم

http://saharwebpic.blogspot.com

عکس های آپلود شده تا امروز:


[saharweb_Lee+Young+Ae+001.jpg]


Lee Young Ae

و

فروغ فرخزاد

http://saharwebpic.blogspot.com

عکس های آپلود شده تا امروز:

جای پای رهرو پیداست،

 

 کیست این گم کرده راه ؟ این راه نا پیدا چه می پوید ؟ مگر او زین سفر، زین ره چه می جوید ؟ از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟ بشهری بر کناره پاک هستی ؟ بشهری کش بباران سحر گاهی، خدایش دست و رو شسته است، بشهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه هستی !

نمی بینی ؟ کنار تک درختی خشک، زره مانده غریبی ؟ رهنوردی بینوا مرده است و در چشمان پاکش، در نگاه گنگ و  حیرانش، هزاران غنچه امید پژمرده است و با دستی که در دست اجل بوده است، بر آن تک درخت خشک، حدیث سرنوشت هر که این راه را رود کندست که :

 

 « من پیمودم این صحرا، نه بهرام هست و نه گورش » !

کجا ؟ ای رهنورد گم کرده راه ؟ بیا برگرد !

 

برنامه ریزی! یا هذیان های شبانه





الان ساعت 2:20 دقیقه روز چهارشنبه است به عبارتی شب سه شنبه که فرداش میشه چهارشنبه! برای بعضی ها چهارشنبه است و برای بعضی ها هنوز سه شنبه تمام نشده و برای اکثر مردم امروز!؟ امروز چی دارم میگم برای اکثر مردمی که الان خواب هستن الان نه روز و نه شب و نه! وقتی خوابیدیم مگر زمان و مکان برای ما فرقی میکنن؟ مگر فرق میکنه توی بهشت هستیم یا توی جهنم؟ توی پر قو خوابیدیم یا روی زمین سفت و سخت! اصلا مگر ما فکر هم می کنیم که این چیزها را هم بفهمیم؟ مگر نه این است که شب روی تخت خواب دراز میکشیم و برای فردایی که هنوز نیامده نقشه می کشیم و به فرصت هایی از دست داده دیروز غبطه می خوریم و یهو بدون اینکه خودمان هم بدانیم با صدایی از خواب میپریم! صدا می تونه صدای زنگ ساعت باشه و یا صدای مهربان مادر! بیدار شو ... اول با خودت فکر می کنی که داری خواب می بینی چطور ممکنه؟ تو که سرت را روی بالش گذاشتی ساعت مگر 10 یا فوقش 11 نبود؟! اما وقتی چشمت را باز می کنی در کمال ناباوری می بینی که الانه خورشید طلوع کنه و تو هنوز داری به این فکر می کنی که فردا چه بکنی! امروز یک آقایی توی تلوزیون داشت در مورد برنامه ریزی حرف میزد و همش از اینکه باید توی زندگی برنامه داشت و در هر صورت به برنامه های نوشته شده عمل کرد داد سخن میداد! با خودم گفتم منهم برای فردام برنامه می نویسم ...
ساعت 7 بیدار می شوم... ساعت 7:30 اگر خواب از سرم بپره صبحانه می خورم ... ساعت 8 میروم دانشگاه ... ساعت 9 همراهم زنگ میزنه! مادرمه میگه بیا خونه برات خواستگار می خواد بیاد!!!!!!... ساعت 10 خانه هستم ... 11 آقا داماد خوشبخت با اسب سفید آمده خونه ما ...



ساعت 12 همه چیز تمومه و ساعت 13 سفره پهن میشه! منظورم سفره عقده ... 13:30 میگم بله 13:33 آقا دادماد خوشخبت هم میگه بله ... ساعت 14 میریم بازار و هر چی برای یک زندگی لازمه را میخریم (‌چون من خیلی به این چیزها وسواس دارم این مورد سه ساعت طول میکشه) ساعت 17 با هم میشینیم برنامه کودک تلوزیون را نگاه می کنیم ساعت 18 برنامه تمام شده و ما مراسم عروسی را شروع میکنیم و تا ساعت 11 برنامه ما ادامه داره ... ساعت 12 دوتایی مثل دو تا مرغ عشق توی خونه خودمان میپریم روی رخت خواب و در آغوش هم ... خب اون وقت حساس سر میرسه و ساعت زنگ میزنه و مامانت سرت داد میکشه که دیر شد و بیدار نشی نمازت قضا میشه! از خواب که بیدار میشی بالشی را که تا صبح در آغوش داشتی را پرت می کنی به گوشه ای از اتاق و با خودت می گی: مگر زندگی دست خودمه که بخوام براش برنامه بنویسم!! مگر توی خواب ...
- یک هفته با خودت کشتی میگیری که مثلاَ این هفته جمعه می خوای بری کوه! هی برنامه ریزی می کنی و وسایل مورد نیاز را میخری و همه چیز برای یک جمعه خوب کنار جویبار روی کوه الوند جوره ! شب می خوابی و صبح هنوز چشم از خواب باز نکرده تلفن زنگ میزنه و بهت خبر میدن که مادر بزرگت دیشب فوت کرده و ...
وای کدام را بگم حالا نگی این چه مزخرفاتی است که نوشتی ... چون امشب حال درست و حسابی ندارم و از عصر تا یک ساعت پیش داشتم توی کارهای خونه داشتم به مامانم کمک می کردم حسابی خستم و قاطی می کنم ... وبلاگ خودمه و هر چی دلم بخواد توش می نویسم و به کسی هم مربوط نیست! خوب دولت هم این حق را برای امثال من محفوظ داشته و این حق را بهم داده که وبلاگم را ثبت نکنم ..... تو چی می گی؟؟؟؟؟؟؟ نگو خودم حدس میزنم ... هذیان های شبانه !!! پا شم بخوابم و مگر الان وقت وبلاگ نوشتنه؟

اندر دل بی وفا

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست زعالم کم باد
دیدی که زمن هیچ کس یاد نکرد
جز غم که هزاران آفرین بر غم باد

 

 

حواس پرتی!

این روزها خیلی حواسپرت شدم و به زحمت می توانم ذهنم رو توی یک مطلب خاص متمرکز کنم ! وقتی کامپیوترم را روشن می کنم حواسپرتیم عود میکنه، اما این بار حواس پرتی کامپیوتریم !
شروع می کنم بیخودی به گشتن بی هدف میون فایل های قدیمیم و بعضی وقت ها هم اینترنت! اینترنت !؟ اما نه مثل سابق? چون اینترنت دیگه برام آن جاذبیت قبلی را نداره! یادش بخیر یک موقعی بود که هر چیز الکی را روی آدرس بار تایپ میکردی آخر به جایی ختم بخیر میشد ، اما حالا از هر 10 آدرسی که به زحمت از سایت ها و وبلاگ ها و یا گوگل و یاهو و ... پیدا می کنی که آدرس سایت و یا وبلاگ معتبری هم هستند ، در 8 مورد با صفحه دسترسی به این سایت مقدور نمی باشد مواجه میشی! و دو تای دیگه هم که باز میشن تغییر کاربری دادن و به بیزنیس و پخش آگهی تبلیغاتی روی آوردن! آدم شاخ در میاره ! سایتی که مثلا قالب وبلاگ داره و یا سایتی که فقط نرم افزار گذاشته هم فیلتر شدن! بعد به فکر حواسپرتی خودم می افتم که از بس وسواس در مورد دیتا هام توی کامپیوترم بخرج میدم که بعضی وقت ها حواسم پرت میشه و فایل های قیمتیم که با کلی زحمت و هزینه بدستشون آوردم را پاک می کنم! حالا هم باورم میشه که اینترنت ما هم دچار حواسپرتی شده و حالا حالا هم درست بشو نیست.

کویر دل


رفتی رو بی تو دلم پر درده
پائیز قلبم ساکت و سرده
دل که می گفتم محرم با من
کاشکی میدیدی بی تو چه کرده

ای که به شب هام صبح سپیدی
بی تو کویری بی شامم من
ای که به رنج هام رنگ امیدی
بی تو اسیری در دامم من

با تو به حرفم سنگ صبورم
بی تو شکسته تاج غرورم
با تو یه چشمه ام چشمه روشن
بی تو یه جاده ام که سوت و کورم

ای که به شب هام صبح سپیدی
بی تو کویری بی شامم من
ای که به رنج هام رنگ امیدی
بی تو اسیری در دامم من

چشمه اشکم بی تو سرابه
خونه عشقم بی تو خراب
شادی ها بی تو مثل حبابه
سایه آهه نقش بر آب

رفتی بی تو دلم پر درده
پائیز قلبم ساکت و سرده

ای که به شب هام صبح سپیدی
بی تو کویری بی شامم من
ای که به رنج هام رنگ امیدی
بی تو اسیری در دامم من

چشمه اشکم بی تو سرابه
خونه عشقم بی تو خراب
شادی ها بی تو مثل حبابه
سایه آهه نقش بر آب

رفتی رو بی تو دلم پر درده
پائیز قلبم ساکت و سرده
دل که می گفتم محرم با من
کاشکی میدیدی بی تو چه کرده

ای که به شب هام صبح سپیدی
بی تو کویری بی شامم من
ای که به رنج هام رنگ امیدی
بی تو اسیری در دامم من

چند روز پیش ...

چند روز پیش داشتم میرفتم آزمایشگاه تا نتیجه آزمایشم را بگیرم. سوار تاکسی شدم تا آنجا مشکل پارک ماشین نداشته باشم (( و هم اینکه سهمیه بنزینم را الکی توی ترافیک و شلوغی بهدر ندم! شاید لازم شد و یک کاری پیش آمد و رفتیم بیرون شهر! خب من که مثل بعضی ها نیستم که چندتا ماشین زاپاس داشته باشم و از بنزین شان استفاده کنم !!!)) هم اینکه بتوانم یک دوری پای پیاده بزنم و هوایی تازه کنم. به راننده گفتم سر یخچال پیاده می شوم و روی صندلی جابجا شدم. باد تندی در حال وزش بود و هر از چند گرد و خاک زیادی به راه می انداخت و خوشحال بودم از اینکه توی ماشین هستم و چشام از این گرد و غبار در امان هستند. کم کم هوا دگرگون شد و پیش بینی هواشناسی درست از آب در آمد و نم نم باران شروع به باریدن کرد و من هنوز تنها مسافر تاکسی بودم و همه این اتفاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید!

        من در خیالات خودم غرق بودم که یهو با ترمز ماشین به خودم آمدم. راننده خم شده بود و داشت در جلو ماشین را باز میکرد. سرم را برگرداندم دیدم یک پسره کم سن و سال داره مرد تند تند ویلچری را به سمت ماشین میرانه! وقتی ویلچر جلوی در ماشین رسید مرد نسبتا جوانی که روی صندلی چرخدار نشسته بود و معلوم بود از دو پا فلج هستش رو به راننده کرد و گفت: خدا خیرت بده من پول ندارم که بهت بدم!؟ راننده در حالی که دستش را برای کمک کردن به طرف مرد کرده بود گفت بیا بالا! و او به زحمت خودش را روی صندلی جلو انداخت و پسره که بعدا معلوم شد همسایه شان هست و برای کمک به او آمده ویلچر را گذاشت توی صندوق عقب و آمد نشست پهلوی من! مرد معلول از وقتی که سوار ماشین شده بود همش داشت می گفت و می خندید! و به روز و روزگار که او را روی صندلی چرخدار انداخته بود دهن کجی میکرد! همش حرف میزد و میخندید...  دهنش مدام در حال جنب و جوش بود ... از بیمارستان داریم می آئیم از صبح آنجا بودیم از بهزیستی نوشتن بروم کمسیون شاید یک پولی بهم بدن اما آنجا تحویلم نگرفتن و تا حالا آنجا علاف بودیم ... من از همه حرفهایی که زد فقط تا این حد توی ذهنم ماند ... مرد راننده که حدود 50 سالیش میشد فقط گوش میداد و کمتر دیدم که حرف بزند! فقط گوش میداد ! مرد معلول از ریش مرد راننده حدس زده بود که او شاید بسیجی باشد!!!!! حرف را به بسیج و اینجور چیزها کشاند و اسم یکی را گفت و گفت که او مسئول حراست یا حفاظت فلان بیمارستانه!؟ می شناسی؟ برادره فلانیه عجب آدم خوبیه! مرد راننده گفت : نمی شناسمش!؟ مرده گفت چطور نمی شناسیش آدم مشهوریه؟ راننده گفت خب منهم آدم مشهوری هستم اما. اما هیچ کس منو نمی شناسه! از حرفش خندم گرفت اما به زور خودم را نگهداشتم... مرد معلول که کم کم داشت کم می آورد مردد گفت پاسداری؟؟؟؟ و مرد راننده بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت آره!!!! البته 5 سالی میشه که بازنشسته شدم!!!!؟ از این حرفش همه ما جا خوردیم مگر او چند سالش بود همه تعجب کرده بودیم . ادامه داد الان 38 سالمه! از این حرفش بیشتر تعجب کردیم چون تقریبا موهاش همه سفید شده بود و سنش بیشتر نشان میداد. اینها همه حرف هایی بودند که راننده در طول راه گفت به مقصد مرد معلول رسیدیم و راننده بدون اینکه حرفی بزنه پیچید داخل یک کوچه و دم یک کوچه بن بست نگه داشت و پسره جوان زود پیاده شد و ویلچر را از صندوق عقب ماشین برداشت و آورد جلو و مرد به زحمت خودش را انداخت روی صندلی چرخدار و شروع کرد به دعا کردن مرد راننده... او دنده عقب گرفت و در حالی که از من بخاطر تاخیر پیش آمده معذرت خواهی میکرد از کوچه خارج شد و من ... و من به یادم آمد آن جمله مشهور که میگه شاید از این لحظه بد من لحظات به مراتب  بدترش هم باشند  خدا را شکر کرد... وقتی به مقصد رسیدیم کمتر از آن مبلغی که قرار بود ازم بگیره را گرفت و کم مانده بود من اعتراض کنم که چرا کم گرفتی! به ساعت که نگاه کردم دیدم درست سر ساعت رسیدم و اصلاً دیرم نشده!!!

   

روزمره گی

روزمره گی! هر روز مثل روز دیگه! معلوم نیست امروز امروزه یا دیروزه؟ وقتی هر روزت شبیه روز قبلت باشه چکار باید بکنی؟ وقتی نمی دانی امروز چه روزیه! ؟خانه من سیاه است ...

 


یک روز پاییزی

یادته یک روز پاییزی نوشته بودم که ... امروز ظهر که نم نمک باران می بارید به مامانم هر چه التماس کردم بریم بیرون و زیر باران قدم بزنیم قبول نکرد! آخرش با داداش کوچولوم زدم بیرون و هنوز کمی از خونه دور نشده بودیم که داداشی گفت سردمه ودلخور برگشتیم خونه...عصرهم من مشغول انجام کارهام بودم که مامانم آمد پیشم و گفت برویم بیرون بارون تموم و شده و هوا خیلی تمیزه و ... اینبار نوبت من بود!!! حالاهم از دستتم عصبانیه و میگه دختر لج باز... خب این باربا این نوشته خواستم بگم که بله خودمم همان دختر لج باز که دلش میخواد به هر قیمتی که شده توی صحنه باشد و به هیچ وجه نمی خواد میدان را ترک کنه! هر چی که باشه این روزها هر چند دل آسمون هم مثل اکثر ما دلش گرفته اما به ندرت قطره ای باران نمی باره و عقده خودش را سر ما خالی نمی کنه!

یاداشت نظرات