سحر وب

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

سحر وب

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

چند روز پیش ...

چند روز پیش داشتم میرفتم آزمایشگاه تا نتیجه آزمایشم را بگیرم. سوار تاکسی شدم تا آنجا مشکل پارک ماشین نداشته باشم (( و هم اینکه سهمیه بنزینم را الکی توی ترافیک و شلوغی بهدر ندم! شاید لازم شد و یک کاری پیش آمد و رفتیم بیرون شهر! خب من که مثل بعضی ها نیستم که چندتا ماشین زاپاس داشته باشم و از بنزین شان استفاده کنم !!!)) هم اینکه بتوانم یک دوری پای پیاده بزنم و هوایی تازه کنم. به راننده گفتم سر یخچال پیاده می شوم و روی صندلی جابجا شدم. باد تندی در حال وزش بود و هر از چند گرد و خاک زیادی به راه می انداخت و خوشحال بودم از اینکه توی ماشین هستم و چشام از این گرد و غبار در امان هستند. کم کم هوا دگرگون شد و پیش بینی هواشناسی درست از آب در آمد و نم نم باران شروع به باریدن کرد و من هنوز تنها مسافر تاکسی بودم و همه این اتفاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید!

        من در خیالات خودم غرق بودم که یهو با ترمز ماشین به خودم آمدم. راننده خم شده بود و داشت در جلو ماشین را باز میکرد. سرم را برگرداندم دیدم یک پسره کم سن و سال داره مرد تند تند ویلچری را به سمت ماشین میرانه! وقتی ویلچر جلوی در ماشین رسید مرد نسبتا جوانی که روی صندلی چرخدار نشسته بود و معلوم بود از دو پا فلج هستش رو به راننده کرد و گفت: خدا خیرت بده من پول ندارم که بهت بدم!؟ راننده در حالی که دستش را برای کمک کردن به طرف مرد کرده بود گفت بیا بالا! و او به زحمت خودش را روی صندلی جلو انداخت و پسره که بعدا معلوم شد همسایه شان هست و برای کمک به او آمده ویلچر را گذاشت توی صندوق عقب و آمد نشست پهلوی من! مرد معلول از وقتی که سوار ماشین شده بود همش داشت می گفت و می خندید! و به روز و روزگار که او را روی صندلی چرخدار انداخته بود دهن کجی میکرد! همش حرف میزد و میخندید...  دهنش مدام در حال جنب و جوش بود ... از بیمارستان داریم می آئیم از صبح آنجا بودیم از بهزیستی نوشتن بروم کمسیون شاید یک پولی بهم بدن اما آنجا تحویلم نگرفتن و تا حالا آنجا علاف بودیم ... من از همه حرفهایی که زد فقط تا این حد توی ذهنم ماند ... مرد راننده که حدود 50 سالیش میشد فقط گوش میداد و کمتر دیدم که حرف بزند! فقط گوش میداد ! مرد معلول از ریش مرد راننده حدس زده بود که او شاید بسیجی باشد!!!!! حرف را به بسیج و اینجور چیزها کشاند و اسم یکی را گفت و گفت که او مسئول حراست یا حفاظت فلان بیمارستانه!؟ می شناسی؟ برادره فلانیه عجب آدم خوبیه! مرد راننده گفت : نمی شناسمش!؟ مرده گفت چطور نمی شناسیش آدم مشهوریه؟ راننده گفت خب منهم آدم مشهوری هستم اما. اما هیچ کس منو نمی شناسه! از حرفش خندم گرفت اما به زور خودم را نگهداشتم... مرد معلول که کم کم داشت کم می آورد مردد گفت پاسداری؟؟؟؟ و مرد راننده بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت آره!!!! البته 5 سالی میشه که بازنشسته شدم!!!!؟ از این حرفش همه ما جا خوردیم مگر او چند سالش بود همه تعجب کرده بودیم . ادامه داد الان 38 سالمه! از این حرفش بیشتر تعجب کردیم چون تقریبا موهاش همه سفید شده بود و سنش بیشتر نشان میداد. اینها همه حرف هایی بودند که راننده در طول راه گفت به مقصد مرد معلول رسیدیم و راننده بدون اینکه حرفی بزنه پیچید داخل یک کوچه و دم یک کوچه بن بست نگه داشت و پسره جوان زود پیاده شد و ویلچر را از صندوق عقب ماشین برداشت و آورد جلو و مرد به زحمت خودش را انداخت روی صندلی چرخدار و شروع کرد به دعا کردن مرد راننده... او دنده عقب گرفت و در حالی که از من بخاطر تاخیر پیش آمده معذرت خواهی میکرد از کوچه خارج شد و من ... و من به یادم آمد آن جمله مشهور که میگه شاید از این لحظه بد من لحظات به مراتب  بدترش هم باشند  خدا را شکر کرد... وقتی به مقصد رسیدیم کمتر از آن مبلغی که قرار بود ازم بگیره را گرفت و کم مانده بود من اعتراض کنم که چرا کم گرفتی! به ساعت که نگاه کردم دیدم درست سر ساعت رسیدم و اصلاً دیرم نشده!!!

   

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدهادی پنج‌شنبه 10 آبان 1386 ساعت 11:59 ب.ظ http://hadin.blogsky.com

جالب بود ممنون ! میسر نگرددبه کس این سعادت ! به مکه ولادت به مسچد شهادت !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد