یادته یک روز پاییزی نوشته بودم که ... امروز ظهر که نم نمک باران می بارید به مامانم هر چه التماس کردم بریم بیرون و زیر باران قدم بزنیم قبول نکرد! آخرش با داداش کوچولوم زدم بیرون و هنوز کمی از خونه دور نشده بودیم که داداشی گفت سردمه ودلخور برگشتیم خونه...عصرهم من مشغول انجام کارهام بودم که مامانم آمد پیشم و گفت برویم بیرون بارون تموم و شده و هوا خیلی تمیزه و ... اینبار نوبت من بود!!! حالاهم از دستتم عصبانیه و میگه دختر لج باز... خب این باربا این نوشته خواستم بگم که بله خودمم همان دختر لج باز که دلش میخواد به هر قیمتی که شده توی صحنه باشد و به هیچ وجه نمی خواد میدان را ترک کنه! هر چی که باشه این روزها هر چند دل آسمون هم مثل اکثر ما دلش گرفته اما به ندرت قطره ای باران نمی باره و عقده خودش را سر ما خالی نمی کنه!
یاداشت نظرات
3q
3q